شبگرد تنها

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو …. مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ….
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 13 آبان 1390برچسب:داستان,داستان عاشقانه,متن عاشقانه,شکلات تلخ,تلخ,شکلات,,ساعت 18:55 توسط شبگرد| |


Design By : Night Skin